سر در گم بودم

عین همیشه تنها

ساعتای 10 ونیم 11 شب بود

فقط میرفتم اما نمیدونسم کجا

سردم بود

پیاده بودم

نگاه  که کردم دیدم در بازه

رفتم داخل

اولش ترسیدم

خیلی درخت کاج و سرو داره اینجا

تاریک تاریک

فقط میرفتم

سرمو انداخته بودم پایین

هی ترس میومد تو دلم

میگفتم فوقشم میمیرم

چه میدونم

آدم تنها هیچی نداره

فکرایی بود که ذهنمو مشغول کرده بود

فقط صدای خش خش کفشمو میشنیدمو

صدای دکمه ی کاپشنم که تیک تیک صدا میداد وقتی راه میرفتم

هی خدا یعنی منم یه روز جام اینجاس؟

پیش خودم فکر میکردم

یعنی کجا قبرمو میکنن وقتی مردم...

تو این قبرستون به این بزرگی

دوست داشتم بشینم

ولی 

قرص ماه و که تو اسمون دیدم

 برگشتم

اومدم خونه


...

دستامو کرده بودم تو جیبام

سرمو گرفته بودم رو به اسمون و چشامو بسته بودم

یه نفس عمیق

بارون میزد

چشامو باز کردم و دورمو نگاه کردم

ولی بازم هیشکی نبود.....

هیشکی..