030
سر در گم بودم
عین همیشه تنها
ساعتای 10 ونیم 11 شب بود
فقط میرفتم اما نمیدونسم کجا
سردم بود
پیاده بودم
نگاه که کردم دیدم در بازه
رفتم داخل
اولش ترسیدم
خیلی درخت کاج و سرو داره اینجا
تاریک تاریک
فقط میرفتم
سرمو انداخته بودم پایین
هی ترس میومد تو دلم
میگفتم فوقشم میمیرم
چه میدونم
آدم تنها هیچی نداره
فکرایی بود که ذهنمو مشغول کرده بود
فقط صدای خش خش کفشمو میشنیدمو
صدای دکمه ی کاپشنم که تیک تیک صدا میداد وقتی راه میرفتم
هی خدا یعنی منم یه روز جام اینجاس؟
پیش خودم فکر میکردم
یعنی کجا قبرمو میکنن وقتی مردم...
تو این قبرستون به این بزرگی
دوست داشتم بشینم
ولی
قرص ماه و که تو اسمون دیدم
برگشتم
اومدم خونه
...
دستامو کرده بودم تو جیبام
سرمو گرفته بودم رو به اسمون و چشامو بسته بودم
یه نفس عمیق
بارون میزد
چشامو باز کردم و دورمو نگاه کردم
ولی بازم هیشکی نبود.....
هیشکی..
+ نوشته شده در جمعه ۱۸ اسفند ۱۳۹۱ ساعت 14:36 توسط رضا
|
خلاصه که