دیشب که خوابم میومد  هرکاری میکردم بخوابم خوابم نمیبرد

از بس فکر تو سرم میچرخه

راحتم نمیذاره فکر..

بگذریم

تا 4/5بیدار بودم

بعدش خوابم برد

صبح ساعت 7ونیم بیدار شدم

که برم در مغازه

از تو اتاق که خواستم بیام بیرون

باچشمای خواب الود

اصن بزور بیدار شده بودم

یه اهنگه افتاده بود سر زبونم هی میخوندمش

بلند بلند

مامانم بهم گفت زهر مار

چه خبرته سر صبحی

انقد اذیتش کردم جیغشو بردم بالا

امروز تولدش بود خب

خلاصه اومدم تو حیاط

بوی بهار پرتغال تو حیاطمون

ادمو واقعا مست میکنه

اصن کلی خاطره هامو زنده میکنه یهو

رفتم دست به آبو اومدم تو خونه اماده شدم

خلاصه چشام هنوز باز نمیشد

دیگه گفتم پیاده برم مغازه یکم تا اونجا بدووام

سرحال شم بلکم

یه لقمه نون پنیر کوچیک مامانم تو حیاط آورد داد بهم

بالاتر خونمون آپارتمان سازیه

خلاصه میل گرد و از این آشغالا تو خیابون ریختن

سرکوچه که گذاشتم لقمه رو تو دهنم

حواسم نبود اصن داشتم تو حال خودم میرفتم

پام گیر کرد تو یه میل گرده با سینه خوردم زمین

لقمه تو گلوم گیر کرده بود

از طرفی هم نفسم قطع شد وقتی خوردم زمین

دلم دود کرد اصن

پوکیدم

همونجا تو سیمانا پهن شدم

کفشم سوراخ شد اصن

پام نابود شد سینم

کف دستام زانوم مچ دستم

و لباسام پره خاک شدن

حتی اون لباس زیرام

ای لعنت به شیطون

قول دادم فحش ندم

یکی خدا خیرش بده اومد دستمو

گرفت از زمین بلندم کرد

اومدم لنگ لنگون خونه باز

مامانم باز سروصداش رفت هوا

که مگه کوری تو

گفتم مامان ول کن این حرفارو

آب بیار

باز لباسامو عوض کردم

راه افتادم

بازم ماشینو دست نزدم

تا اونجا پیاده رفتم

کم کم درد پام بیشتر شد

خداروشکر بخیر گذشت

چشمم کردن

هرکی میبینتم تو خیابون میگه بهم خوش تیپ

باید با شورت بیام بیرون از این به بعد

والا

الانم گیج خوابم ولی نمیخوام بخوابم

خود آزاریه

کاریشم نمیشه کرد

بعدشم تو مغازه تولد گرفتیم

تولد علیرضا هم امروز بود

کیک خوردیم

بچه ها هم ..قوطی(می) میخوردن

من اهل می نیستم چون اگه ریا نباشه نماز میخونم خب

من فقط ساقی ام

سبک سنگین میریختم عمدا

پدرشونو درآوردم

هی روزگار

مشتریا هم کیف میکردن همه بالا

جای همه خالی

ساقی هم سلامت باد 

....

اینم از امروز

بدرود..