039
از بس فکر تو سرم میچرخه
راحتم نمیذاره فکر..
بگذریم
تا 4/5بیدار بودم
بعدش خوابم برد
صبح ساعت 7ونیم بیدار شدم
که برم در مغازه
از تو اتاق که خواستم بیام بیرون
باچشمای خواب الود
اصن بزور بیدار شده بودم
یه اهنگه افتاده بود سر زبونم هی میخوندمش
بلند بلند
مامانم بهم گفت زهر مار
چه خبرته سر صبحی
انقد اذیتش کردم جیغشو بردم بالا
امروز تولدش بود خب
خلاصه اومدم تو حیاط
بوی بهار پرتغال تو حیاطمون
ادمو واقعا مست میکنه
اصن کلی خاطره هامو زنده میکنه یهو
رفتم دست به آبو اومدم تو خونه اماده شدم
خلاصه چشام هنوز باز نمیشد
دیگه گفتم پیاده برم مغازه یکم تا اونجا بدووام
سرحال شم بلکم
یه لقمه نون پنیر کوچیک مامانم تو حیاط آورد داد بهم
بالاتر خونمون آپارتمان سازیه
خلاصه میل گرد و از این آشغالا تو خیابون ریختن
سرکوچه که گذاشتم لقمه رو تو دهنم
حواسم نبود اصن داشتم تو حال خودم میرفتم
پام گیر کرد تو یه میل گرده با سینه خوردم زمین
لقمه تو گلوم گیر کرده بود
از طرفی هم نفسم قطع شد وقتی خوردم زمین
دلم دود کرد اصن
پوکیدم
همونجا تو سیمانا پهن شدم
کفشم سوراخ شد اصن
پام نابود شد سینم
کف دستام زانوم مچ دستم
و لباسام پره خاک شدن
حتی اون لباس زیرام
ای لعنت به شیطون
قول دادم فحش ندم
یکی خدا خیرش بده اومد دستمو
گرفت از زمین بلندم کرد
اومدم لنگ لنگون خونه باز
مامانم باز سروصداش رفت هوا
که مگه کوری تو
گفتم مامان ول کن این حرفارو
آب بیار
باز لباسامو عوض کردم
راه افتادم
بازم ماشینو دست نزدم
تا اونجا پیاده رفتم
کم کم درد پام بیشتر شد
خداروشکر بخیر گذشت
چشمم کردن
هرکی میبینتم تو خیابون میگه بهم خوش تیپ
باید با شورت بیام بیرون از این به بعد
والا
الانم گیج خوابم ولی نمیخوام بخوابم
خود آزاریه
کاریشم نمیشه کرد
بعدشم تو مغازه تولد گرفتیم
تولد علیرضا هم امروز بود
کیک خوردیم
بچه ها هم ..قوطی(می) میخوردن
من اهل می نیستم چون اگه ریا نباشه نماز میخونم خب
من فقط ساقی ام
سبک سنگین میریختم عمدا
پدرشونو درآوردم
هی روزگار
مشتریا هم کیف میکردن همه بالا
جای همه خالی
ساقی هم سلامت باد
....
اینم از امروز
بدرود..
خلاصه که